هار شمع به آرامی می سوختند و با هم گفتگو می کردند.
محیط به قدری آرام بود که گفتگوی شمع ها شنیده می شد.
اولین شمع می گفت من" دوستی" هستم اما هیچکس نمی تواند مرا شعله ور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.
شمع دوستی کم نور تر و کم نور ترشد وخاموش گشت.
شمع دوم می گفت من "ایمان"هستم اما سست می گردم و خیلی پایدار نیستم.
در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد .
شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد.
من "عشق" هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند آنها حتی فراموش می کنند که به نزدیکان خود عشق بورزند.
و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.
در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد چشمش به شمع های خاموش افتاد و گفت : چرا شما نمی سوزید مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید.؟
و ناگهان به گریه افتاد .با گریه کردن کودک شمع چهارم شروع به صحبت کردو گفت:نگران نباش تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمع های دیگر را روشن خواهم کرد.من" امید"هستم.
کودک با چشم هایی که از شادی می درخشید شمع امید را در دست گرفت و "دوستی"و "ایمان" و "عشق" را شعله ور ساخت.
شمع امیده زندگی شما هرگز خاموش نگردد تا همیشه آکنده از دوستی .ایمان و عشق باشید.

از وبلاگ پاورقی (دوست خوبم)